محمدحسین فرزاد – هنرجو برتر موضوع نوشت – کارگاه یاغیانه – دوره 13

محمد حسین فرزاد | موضوع نوشت

شعر برتر چالش موضوع نوشت

شاعر برتر کارگاه شعر و ترانه یاغیانه

محمدحسین فرزاد

هنرجو برتر موضوع نوشت
کارگاه یاغیانه – دوره ۱۳


اثر زیبای آقای محمدحسین فرزاد گرامی به عنوان اثر برتر این چالش شناخته شده،
به این بزرگوار تبریک گفته و برایشان آرزوی پایداری موفقیت و سلامتی و شادمانی می کنیم.

موضوع برگزیده برای این چالش:  شب خواستگاری

علی اکبر یاغی تبار ، شاعر خوش نام و خوش آوازه ی ایران که تدریس این کارگاه را بر عهده دارد داوری این چالش را انجام داده است.

وی تمامی آثار شرکت کنندگان عزیز را به صورت دقیق بررسی کرده و با توجه به فاکتورهای نوشته شده در جدول زیر هر فاکتور را به صورت مستقل بررسی کرده و نمره داده است.

تعداد قابل توجهی از عزیزان کارگاه در این چالش شرکت نموده اند،
نتیجه ی نهایی آثار بررسی شده در جدول زیر به نمایش آمده است.

(به منظور عدم ایجاد نا امیدی در عزیزان شرکت کننده رتبه های پایین با کد ذکر شده و از اعلام نام خودداری شده.)

نتایج موضوع نوشت 13


محمدحسین فرزاد:

یک قصه شنو ای یار از سوخته یاری
از عقربِ در دایره‌ی نار دچاری

تا گم‌نکنی چون او سررشته‌ی تدبیر
شرط است که بر موعظه‌اش گوش گماری

تحقیق نکردند در این‌گونه مصائب
اندوه‌پژوهان مگر انگشت‌شماری

نشگفت از این قصه گرَت برگ بریزد
بر من نبود زین پس‌ اگر شاخ برآری

آری سرِکاری بود این قصه اگر سر
بر شد سرِ کاری به سرِ دارِ مُکاری

آنان که شنیدند به آنی همه گشتند
از جانب این جانب هر سو متواری

تا قله‌ی آن وهم تولستوی نرسیده
فهمِ چخوف از بحرش، بگرفته کناری

بر نقطه‌ی این دایره می‌دار تمرکز
تا کلّه‌ی مارکز را بینی به دواری

در دوزخِ بطنش ابداً پا نگذاری
تا در نخزی با سر بر گونه‌ی ماری

این قصه تو را نشئه کند سخت ولیکن
از نشئه‌ی آن نشکند ای دوست خماری

فی‌الجمله به کل بی‌خبری تا خبرت نیست
از واقعه‌ی من به شب خواستگاری

بگذار کنون قصه‌ی خود بر تو بخوانم
چونان که به قبری قرآن خواند قاری

زنهار که منکر شوی و اِن‌قُلت آری
آرام سری می‌جنبان یعنی آری

القصه خریدم گل و شیرینی مرسوم
هر چند که بیزارم از این شیوه‌ی مذموم

وز گفتنِ الفاظِ جدا گشته ز معنا
ابرازِ اداهای تهی مانده ز مفهوم

لبخندِ لعین بر جُک‌ِ ایرج ملکی‌وار
تا کی برسد از راه آن چایی مشئوم

وز یاوه‌سرایی‌های خاله و عمه
وز یادِ عمو آری حتی آن مرحوم

چون شیر یگانه به شکار آمده بودم
جمعی دیدم کفتار و لاشخور و بوم

با این همه ره پیش گرفتم ز میانه
تا بهره‌ی خود یابم از روزی مقسوم

آخر دیدم دلبرک خویش به سویی
خاموش و فریبا چون نقاشی بر بوم

در دل گفتم جانا این دهرِ جفاکار
تا کی باشد حاکم و من باشم محکوم

آری اکنون می‌خواهم دیکتاتوروار
آوار کنم خود را بر ملتِ مظلوم

یعنی خط و خال و چشم و گوش و بناگوش
و البته البته بینیِ معصوم

تا شورش زلفش را سرکوب نمایم
در دست گرفتم گل را همچون باتوم

با دیده‌ی او دیده‌ی من گویی می‌گفت
آنگه که عقاب‌آسا می‌کرد بر او زوم:

از بس که عرق‌خوردی خود را خفه کردی
مأمورم و معذورم و تکلیف تو معلوم

در بابِ لب من لبِ او با خود می‌گفت:
اسکندرِ سرخ آید تا رد شود از روم

آنگاه فرستاد به دل عاقله مرقوم:
باشه پسر خوب! چته؟ آروم، آروم

باری پدرش یک نگه افکند به مادر
مادر متوجه شد از آن‌پس به برادر

افکند نظر باز برادر سوی خواهر
ناگه همگان خیره، گشتند به من بر

آخر پدرش گشت نماینده‌ی جمعی
منهای خودِ دختر و یک بچه‌ی سر خر

گفتا که پسر جان! ما از مطلب اصلی
یک نکته بگوییم و نسازیم مکرر

این دختر ما سخت عزیز است برِ ما
نی‌ زانکه بُوَد تا این حد نیکومنظر

هر چند بود چون مریم پاک و مطهر
نی زانکه بود چون مریم پاک و مطهر

هر چند بود چون مانی نیک هنرور
نی زانکه بود چون مانی نیک هنرور

نی زانکه بود دخترکم سخت خوش‌آواز
یا زانکه خطش هست از آوازش خوشتر

نی از قِبلِ آنکه زند چنگ و پیانو
یا تمبک یا دف یا هر سازِ مدور

نی‌ زانکه زبانِ عربی دارد در یاد
اشعار ابوالفارض مصری کند از بر

نی‌ از جهتِ آشپزی گر چه که باشد
از قیمه‌ی او قیمه‌ی ابلیس محیر

نی‌ از جهت این همه اوصاف که گفتم
بل زانکه بود این دختر دخترِ آخر

از مال چنان برخوردار است که هرگز
شش نسلِ وی از فقر نگردند مکدر

یک چشمه ز دارایی او با تو بیاییم:
در شش جهتِ عالم شش باغِ مشجر

امروز به نامش زده‌ام این شش‌تا را
فردا هم شاید بزنم شش‌تا دیگر

فی‌الحال به این جمله دلایل که شنیدی
بسیار به او یار شدن گشته معسر

یعنی که به او یار شدن نیست میسر
جز بر پسری فاضل و دانا و سخنور

ما مرکب و کاخ و زر و سیم از تو نخواهیم
ما را پسری شاعرِ فحل است مخیر

آنکو بردش لشگری از قافیه فرمان
آنکو شودش مملکتِ وزن مسخر

آنکو بودَش اسبی از حافظه رهوار
آنکو بودش مرغی از فاهمه رهبر

آنکو بودش قوه‌ی احضارِ جوانی
با مخزنِ معلوماتِ پیرِ معمر

بشنفتم و بشکفتم و گفتم بسم‌الله
امروز درآویزد کائن به مقدّر

صیادِ منا تیر تو افتاد به نخچیر
غواص منا دست تو افتاد به گوهر

آیینه‌ی غیبم من و دیگر شعرا را
با من نتوان داشت هر آیینه برابر

خود اشعری و معتزلی متفقانند
کایشان همه عزل‌اند و منم از همه اشعر

تا پیشِ دوبرمن چه محل دارد پیشی
یا آنکه هامستر چه زند پیش غضنفر

گر گرند و خرسند و شیر و پلنگ‌اند
من اگرگِ خُرّاسَم و اَپلنگِ مشیّر

خوانَد به سحر مرغِ سحر را شجریان
نیک است اگر گیرد شهرام به شب‌ پَر

فردم به نظر اما صد لشگرِ تفریق
در من شکند بر صفتِ جمعِ مکسر

با مرسدسِ خویش به سبقت شده‌ام تیز
چندان که نهان گشته‌ام از دیده‌ی افسر

هرگز بنگشتستم محتاجِ مخدِّر
زیرا شوم از رهگذر شعر مخدَّر

ببرید کلامم را آن پیر بیکبار
گفتا آرام آرام آرام برادر

بگذار که تا چند سؤال از تو بپرسیم
باشد که شود سطحِ سوادِ تو مشهّر

پنهان ز چه بنشستی؟ برخیز و عیان شو
ای عالمِ در ذره‌ی بیگ‌بنگ مستّر

رب‌ّاشرَح‌لی صَدری یَسّر لی اَمری
مگذار مرا در گروی زیدی و عمری

از شعر شروعید و معانی و بیانش
پنداشت فرومانم از اسرارِ نهانش

تشبیه و تلمیح و تشریع و تسهیم
ترصیع و تصدیر و تفضیل و جز آنش

از وضعیتِ فاعل در موضعِ تأخیر
از تقدیم مُسند و از سود و زیانش

از کوشگِ ایماژ که بودم معمارش
از بحرِ افاعیل که بودم ملوانش

گفتا که بگو تعریفی منطقی از شعر
گفتم نبوَد در حد و در رسم کرانش

باغی است که پهلو نزند باغِ جنانش
جُستند کثیری و ندید نشانش

خاکش به زلالی مثلِ اشکِ ونوس است
تا کیست که آرد مثلِ آبِ روانش

خاقانی آنجا زبرِ تختِ مرصّع
ابیات و مصاریع چو حور و غلمانش

فردوسی و مولانا لیکن نگذارند
در قصرِ بلندایوانِ پادشهانش

وز خُلقِ بدش می‌ترسم قاآنی هم
زین‌پس ندهد راه به آپارتمانش

از شعرِ کلاسیک حذر کرد و ندانست
در شعرِ معاصر ندهم نیز امانش

هوشنگ ایرانی را گفت که بایست
توصیف کنی کامل با ده المانش

تأثیرِ فلاطون را بر «جیغِ بنفشش»
یا حداقل دیگر بر «غارِ دوانش»

با رویایی قیاس کن براهنی را
تا هر یک معلوم شود سیرت و سانش

شعرِ دهه‌ی شصت به تفکیکِ هر سال
شعرِ دهه‌ی هفتاد و شش جریانش

پرسید که باشد نفرِ سومش از راست
عکسی که چهار از چپ باشد اخوانش؟

هر مهره‌ی پرسش که نشانید به آنی
در ششدرِ شش پاسخ کردم زندانش

از شعر برون شد که مرا دید شفیعیش
خوان از حکمت چید که بودم لقمانش

پرسید بسی از مشیِ مشائیون
کاغازگرش کیست؟ چه باشد ارکانش؟

مدفونِ همدان که و مولودِ خراسان
آن یک سندش چیست و این یک برهانش؟

دادیم چو در مدینه‌‌ی فاضله تفصیل
شد منصرف از بحث وجوب و امکانش

چون بحث فراز آورد از حکمتِ اشراق
می‌خواستم از شوق ببوسم به دهانش

وین منطقِ مرغان را در رساله‌الطیر
ترجمه کنم به لغتِ مورچگانش

گفت اُنسِ تو چند است به افلاطون گفتم
بس شام که بودم به ضیافت مهمانش

گفت این سخن کیست که انسان در یک رود…
گفتم که هراکلیتوس، بگذر ز بیانش

از کانت سخن گفت و نقدِ خردِ ناب
از هایدگر گفتم و هستی و زمانش

هملت را آورد که تحلیل نمایم
بر مبنای امرِ نمادینِ لکانش

گفتم که بسی جِر می‌زد ویتگنشتاین
آنروز که بردم در بازیِ زبانش

از ژیژک و بنیامین یک دیزی پختم
کز هانا آرنت بود سنگکِ نانش

پرسید زبانِ تو چگونه است پسرجان
گفتم تستی گیر و ببین بی‌نقصانش

تی اس الیوت را گفتا معرفی کن
به انگلیسی لطفاً من‌من نکنانش

وصفی کردم تی‌ اِس را نیک به تدقیق
آنگونه که گویی می‌بینم عریانش

شد زندگیِ شاعر فیلمی، بی‌سانسور
بر پرده‌ی چشمانش، کردم اِکرانش

چایی پسرش گفت دگر میل ندارید؟
او پلیز کاپ آو کافی آی سِید تو سانَش

بگریخت به موسیقی و یک «جانی کش» خواند
یک «جان لِنونَ»ش خواندم و یک «التون جانَ»ش

«الویس پریسلی» خواند و «سیناترا» خواند
«لئونارد کوهن» خواندمش و «باب دیلانَ»ش

او «پنک‌فلوید» آورد و سازِ «کمل» کرد
تا «رِیدیوهِد» بردم بر «تول» کشانش

از بتهوون و باخ و بِراَمسَش بستاندم
دادم به شوبرت و شوپن و لیست و شومانش

گفتا سینمای شرقی دوست ندارم
گفتم پدر من نگرفتستی آنش

ابله‌وار از بحثِ اکیرا کوروساوا
پیچید به کیشلوفسکی و ده فرمانش

از فونتریه گفت، که این مرد بزرگ است
گفتم نخرم پیش برگمان دو قرانش

پس جوجه‌ حریفی شد و پختم بریانش
خود پیش‌غذا بود مرا سینه و رانش

آن ساده‌ که با ما بنماید رخِ دعوی
بر چهره بروییم چو خطِّ بطلانش

گفتا جادوکاری، انکار نکردم
جن در کمک تست، نکردم کتمانش

الله الله آورد آنگونه که گویی
عبدالباسط می‌خواند الرحمانش

عاجز شد و درماند به بهت اندر و زان‌پس
لرزان بدرآمد کلماتی ز دهانش:

من خود شتری هستم خالی کوهانش
بیچاره پرایدی زده در ره یاتاقانش

یک پرسش دیگر را پاسخ بده ای دوست
هر چند که می‌یابی بسیار آسانش

آنگاه تویی شازده دامادِ عزیزم
با آن شش تا باغِ شش سوی جهانش

گفتم پیرا پرسشِ خود پیشِ من افکن
مفتاحِ بهشت است مکُن پس پنهانش

گفتا عدد هجده را نیک‌شناسی
لطفا به توانِ چهل و سه برسانش

نگشود مرا حکمتِ این کار کماهی
بگشای سرِ کیسه‌ی اسرار الهی

گفتم که ندارم خبر از دانشِ اعداد
ما را چه نیازی به ریاضی ای استاد

گیرم کارم روزی با اعداد افتاد
ماشینِ حساب آید فی‌الفور به امداد

این مسخره‌بازیِ رساندن به توان چیست؟
بس دانش دیگر که در آن داد توان داد

لبخند زدم آنگه و لَم‌دادم و گفتم
بامزه جُکی گفتی! روحِ پدرت شاد

در من نظری دوخت غضبناک تو گویی
شمشیرِ جهاد است و منم گردنِ الحاد

گفتا پدرم اینک در قیدِ حیات است
تا کور شود چشم تو ای بی‌استعداد

ای حُمقِ تو مجهولی بی‌حدّ و لُگاریتم
وی حاصلِ انتگرالت منفیِ مازاد

تا هیکلِ نحست را مجذور نکردم
از ماتریسم بیرون شو مردکِ شیاد

هی مفسدِ فی‌الارض کجا بازگذاریم
ما دخترکِ خود را در معرضِ افساد

آنگاه به انگشت اشارت به پسر کرد
برداشت پسر تیغ و برآورد به فریاد

بر کول نهادم دُمَکِ خویش به تعجیل
بگریختم از حمله‌ی آن جانیِ جلاد

پس در عقبم لُکّه دوان شد سگِ سگ‌مست
از شهرکِ غرب آمد تا نازی‌آباد

آزاده رفیقانِ من آن نعره شنیدند
راهش بگرفتند و شدم عاقبت آزاد

گفتم اکنون یَک قمه‌ای سوی من آرید
تا ریز شود یارو چون گوجه‌ی سالاد

بلوا شد و غوغا شد و خون خواست به پا شد
ماشینِ کلان آمد و اخطار فرستاد

آن جمع پراکند و به جا ماندم تنها
در نیمه‌شبی سردتر از پیکرِ اجساد

«هیهات از تو ای به هزیمت شده جاوید»:
با گوش من اینگونه در زمزمه شد باد

گفتم که خداوندا زین کسبِ فضایل
خوش پاداشم را دادی دست مریزاد

نفرین به هر آنکو چون من یاوه بکوشد
پس باد سرایید: «نکو گفتی، بِش باد»

 


برای آگاهی از شرایط ثبت نام و نحوه ی برگزاری کارگاه شعر و ترانه یاغیانه کلیک کنید.
“آکادمی دکلمه و گویندگی دکلمافون ، پشتیبان اخبار و مسابقات کارگاه شعر و ترانه یاغیانه”

مطالب مرتبط با این پست:

0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *